داستان یک سرباز :

ლ عــ.ـشــ_ـق بــ-ـ_ـی پــ.ــایــ-ـ_ـان ლ


 

داستان یک سرباز :

 

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس

 

 گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛

 

ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.))

 

 پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.))

 

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده

 

 و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد

 

 و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند.))

 

پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است.

 

 ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.))

 

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند.)) آنها در جواب

 

 گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی

 

خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه

 

 بازگردی و او را فراموش کنی.))

 

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

 

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه

 

 سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

 

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی

 

 جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

 

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.

 

پسر آنها یک دست و پا نداشت

 

.

 

.

 

 حتی زمانی که تردید داریم قلب ما در یقین است.گریه

 



نظرات شما عزیزان:

zahra
ساعت21:17---11 ارديبهشت 1393


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






tag:
برچسب:,اذر